داستان رستم و سهراب

تاریخ هزاران سال پیش رستم دستان ، هفت ماجرای قهرمانانه معروف را پشت سر گذاشت، اما یک بار نیز به دست سرنوشت اسیر شد. یک بار به سمنگان کشیده شد . اسب خود راکش را آزاد کرد و برای یک ساعت چهل چشمک زد. رخشوند سپس توسط عده ای از مردم سمنگان به اسارت درآمد . آنها نمی دانستند اسب کیست. رستم که از خواب بیدار شد، اسب را ردیابی کرد و از مرز ایران گذشت تا رخشین را بیابد سمنگان . این خبر به زودی پخش شد و همه به دیدار قهرمان نامدار ایرانی شتافتند. شاه و دربارش نیز به استقبال او شتافتند. شاه با دانستن اینکه چرا رستم آنجاست، توضیح داد: "اگر یک شب پیش ما بمانی ، سعی می کنیم اسبت را پیدا کنیم." رستم دعوت شاه را پذیرفت و در جشنی که در کاخ شاه برگزار می شد شرکت کرد. پس از پایان جشن، کنیزکی در حالی که شمعدانی در دست داشت وارد اتاق رستم شد و به شاهزاده خانمش اجازه داد وارد اتاق شود. رستم پرسید : «تو کی هستی ؟» شاهزاده خانم پاسخ داد: «این تهمینه ، تنها دختر پادشاه است که بسیاری از شاهزادگان جهان را طرد کرده تا به مرد آرزوهایش رستم برسد .» رستم گفت : اما من فردا صبح به ایران برمی گردم . تهمینه صادقانه جواب داد. "من حاضرم بهای رویایم را بپردازم." در همان شب رستم از شاه برای تهمینه شند .